بزخری

روزی ملانصرالدین گاوش را که بسیار پروار و سرحال بود، برای فروش به بازار می برد. جوان حیله گری او را می بیند و تصمیم می گیرد که با حیله و نیرنگ، کلاه گشادی بر سر ملا بگذارد. مرد حیله گر نقشه ای می کشد، نزد دوستانش می رود و نقشه اش را با آنها در میان می گذارد.
آنها به ترتیب سر راه ملامصرالدین سبز می شوند.
اولی به طرف ملا می رود و می گوید:« بزت را چند می فروشی ملا؟»
ملانصرالدین با تعجب همراه عصبانیت به مرد خیره می شود و می گوید:«بز؟؟ مگر نمی بینی که این گاوی پروار است؟»
مرد خنده ای می کند و می گوید:«گاو؟؟ تو به این بز نحیفت می گویی گاو؟؟ تو فروشنده نیستی.» سپس راهش را می گیردو می رود.
مرد دوم سر راه ملا قرار می گیرد و میگوید:«ملا بزت را چند می فروشی؟»
ملا با عصبانیت تمام می گوید:«مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟» مرد حیله گر گفت:«چرا عصبانی می شوی؟بزت را برای خودت نگه دار و نفروش»
چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت:«ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است»
ملا گفت: «ده سکه»
 خریدار گفت:«ده سکه؟ مگر می خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد»
 
ملا باز هم عصبانی شد و گفت:«گاو؟ پس چی که گاو می فروشم»
خریدار گفت:«دروغ به این بزرگی! مگر مردم نادان هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند.»
ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت : «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو»
 خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت :«ببخشید آقا! آیا این بز شما شیر هم می دهد؟»
مّلا که شک در دلش بود گفت : «نه آقا ، گاو است ، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند»
خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم»
ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند» معامله انجام شد . ملا گاوش را که دیگر مطمئن بود ، بز است به دو سکه فروخت و به خانه اش برگشت
دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند.
 
از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کمتری بخرد می گویند«بز خری می کنی»